-
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنماز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنممانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنمآنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنممرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنمکیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنمکیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنمتا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنممی وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنممن به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنمتو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم۵۱ آشنا غریبه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
آخرين عناوين
آرشيو
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۸)
- فروردين ۱۳۹۸ (۵)
- اسفند ۱۳۹۷ (۲)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۶)
- آذر ۱۳۹۷ (۳)
- آبان ۱۳۹۷ (۴)
- مهر ۱۳۹۷ (۱)
- مرداد ۱۳۹۷ (۱)
- فروردين ۱۳۹۷ (۱)
- اسفند ۱۳۹۶ (۳)
- بهمن ۱۳۹۶ (۴)